یه آدم شکسته تن

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد...اما...او که با ماست...او که نرفته است...از او بپرسید که چه می کند با دل ما !؟...

یه آدم شکسته تن

هر که رفت پاره ای از دل ما را با خود برد...اما...او که با ماست...او که نرفته است...از او بپرسید که چه می کند با دل ما !؟...

سلطان غمها مادر

ای خدا فکر نمی کردم که یه روز ازم جدا شه

باورش سخته که دیگه سایش روسرم نباشه

گرچه سرده دست گرمت اما واسه من همونی

با تمام خاطراتت توی ذهن من می مونی

مامانی چشماتو وا کن بزار دستاتو بگیرم

دوباره بیا به خوابم دارم از دوریت می میرم

ای خدا من اونو می خوام اما تو ازم گرفتیش

رفت و جا گذاشت تو قلبم خاطراتش مثل آتیش

باورم نمی شه رفته گرچه اون بر نمی گرده

مامانی غم های دنیا ببین با دلم چه کرده

مامانی چشماتو بستی نمی گیری تو سراغم

دیگه تنها دلخوشیم شد عکس تو توی اتاقم

مادر مرا ببخش فرزند خشمگین و خطاکار خویش را

دیروز قشنگ تر از همیشه شده بودی

حرفات با همیشه فرق داشت

آرامش خاصی بهم می داد

امروز هم ساکت تر از همیشه

چشمات مثل همیشه بود

همون طوری که من از نگاه کردن بهشون هیچ وقت سیر نمی شدم

همون طوری فقط انگار بسته بودیشون؟

شایدم خوابیده بودی !!!

تو خیلی وقت بود نمی دیدی

نمی دیدی چطور هر روز از قبل تنها تر می شدم

هر روز از قبل بهت بیشتر نیاز پیدا می کردم .

دوست داشتم بیشتر با هم باشیم

بر عکسه قبل که از هم دور تر و دور تر شده بودیم .

عزیزم می دونی الآن چقدر راحتی

بابت ندیدن

چشماتو ببند

با چشم باز ندیدن سخت بود

پس راحت و آروم چشماتو ببند .

تا نبینی چی کشیدی .

می دونی عزیزی بهم گفت آدم با بیماری گناهاش پاک می شه  

البته به شرطی که بعدش بمیره

می دونی عزیزم تو تموم این شرایطو داری

نمی دونم خدا می خواست تور و راحت کنه یا منو امتحان.

به هر حال دوریه تو خونه رو غم خونه کرده

چند سال پیش وقتی بزرگ خونتو از دست دادی چراغی روشن نمی کردی

تاریکی شده بود همدمت

حالا من همه کسمو از دست دادم بیا فقط بیا بهم بگو چی کار کنم

یادته نصیحتم می کردی می گفتی اگه من رفتم نباید گریه کنی

خندیدم و گفتم قول نمیدم

می دونی من هنوز باورم نمی شه رفتی

احساس می کنم الان پا می شی می گی صبح به خیر  

برگرد به خاطر خدا

اگه نیای دیگه هیچ وقت نمی خندم ....... 

خوابیدی بدون لالایی و قصه

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه

دیگه کابوس زمستون نمی بینی

توی خواب گلای اطلس نمی چینی

دیگه بیدار نمی شی با نگرونی

یا با تردید که بری یا که بمونی

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی

قانون جنگل و زیر پا گذاشتی

این جا قهرن سینه ها با مهربونی

توی غربت نمی تونستی بمونی

دلتنگی هامو به دل نگیر هوای دوری دلتنگم کرده

آخ که چه بدعادتیه تنهایی

از وقتی رفتی تازه معنای تنهایی رو چشیدم

نمی دونم اصلا شاید این وجودت بود که آرومم می کرد .

تازه فهمیدم کی بودی

همیشه ما آدما وقتی چیزی رو از دست دادیم قدرش میاد دستمون

که دیگه خیلی دیره

اما بدون دیگه بریدم  

مامان پاشو منو تنها نزار ؟؟ 

پاشو

انسان

ای انسان هایی که د راین محیط حیوان پرست هیچ کس انسان بودن شما را قبول ندارد باور کنید من انسان بودم . 

سیب

آدم و حوا سیب معروف را خوردند و  هنوز که  

 

هنوز است دندان های ما درد می کند 

 

 

 

ترجیح می دم این اولین پستم باشه

نامه چارلی چاپلین به دخترش  

 

 

ژرالدین دخترم:

اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ،  

بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .  

من از تو دورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.

تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ 

 آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.

شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است.  

شاهزاده خانم باش و برقص.  

ستاره باش و بدرخش . 

اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار .  

من پدر تو هستم٬  

ژرالدین من چارلی چاپلین هستم .  

وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬ قصه اژدهای بیدار در صحرا ٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد ٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .

من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین ٬ رویا.......

رویای فردای تو ، رویای امروز تو ، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: این دختره را می بینی؟ این دختره همان دلقک پیره .

اسمش یادته؟ چارلی " .  

آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص  ...

من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو .  

آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . 

من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم ، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم : چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهای دور٬ بس

قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی

شنیدنی است‌:

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز  

می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را 

می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬  

از تو حرف بزنیم .  

به دنبال تو نام من است : چاپلین .  

با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .

ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .

نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون می آیی ٬ آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را ٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .

گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو : من هم یکی از آنان هستم ... 

تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ، 

هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .

نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که در خانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .

من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد .جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬  

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر  

بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .

آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .

شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوط می کنند .

دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......

.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد .  

او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است .  

کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .

به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند . 

( تا قلب عریان کسی را ندیده ای بدنت را برای او عریان نکن )

برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .

بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر

نخواهد کرد..... 

 

این نامه رو من هم تقدیم می کنم به همه آدمایی مثل ژرالدین که تو نسل ما کم نیستن .  

به اون دختر هایی که خودشون رو به هیچ می فروشن فقط برای لذت های آنی .   

اونم برای  کسایی که دوست داشتنو فقط  ادعا  

می کنن .  

اونایی که واسشون فقط و فقط جنسیت دختر مطرحه  

اما بعضی دخترا اینو نمی دونن 

اشتباه نشه فقط بعضی هاشون  

اونایی که آزادی رو فقط  فقط تو مدل لباس  

عریان بودن بدنشون با تمام پوشیدگی هایی که فکر  

می کنن دارن  نه من با اونا کاری ندارم چون راهی رو رفتن که برگشت پذیر نیست  

واسه کسایی که نرفتند و ...........

من نه دوست دارم نصیحت کنم و نه کسی رو محکوم کنم  

اما وقتی می بینم یه پسر چطور با احساسات و روح و جسم و جنسیت دختر بازی می کنه دلم واسه همشون ( دخترا ) می سوزه .  

به امید اون روزی که به قول چارلی چاپلین بدن های عریانمون رو به کسی نشون بدیم که به عریانی روحش برای خودمون ایمان داشته باشیم .  

و گرنه هیچ موجود زمینی شایستگی ما رو نداره .